نامههایی که «توبی» را زنده نگه داشتند
نویسنده: امیرحسین ظهوریان وطن
زمان مطالعه:9 دقیقه

نامههایی که «توبی» را زنده نگه داشتند
امیرحسین ظهوریان وطن
نامههایی که «توبی» را زنده نگه داشتند
نویسنده: امیرحسین ظهوریان وطن
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]9 دقیقه
ویرجینیا استفن چند ساعت بعد از اینکه شاهد درگذشت برادر بیستوششسالهاش بود، نامهای به یکی از عزیزترین دوستانش نوشت. در این نامه، به تاریخ 20 نوامبر 1906، حتی کلمهای راجعبه مرگ برادرش ننوشت؛ به نام او هم اشارهای نکرد. ویرجینیا آن زمان بیستوچهارسالش بود؛ یعنی ششسال با ازدواج و تغییر نامش به ویرجینیا وولف، و 9 سال با انتشار اولین رمانش فاصله داشت. او و خواهر و برادرانش به تازگی از سفر به یونان و ترکیه، با آن پایان فاجعهبارش، بازگشته بودند. توبی استفن، برادر بزرگتر ویرجینیا، به تب حصبه مبتلا شده بود.
مخاطبِ نامهای که ویرجینیا در روز درگذشت برادرش نوشت، ویولت دیکنسون بود؛ شخصی که همراه خانوادهی استفن به سفر آمده و او نیز در بازگشت مبتلا به تب حصبه شده بود. آن دو از زمان بازگشتشان به لندن به یکدیگر نامه مینوشتند که موضوع اکثر آنها مربوط به سلامت توبی و ویولت میشد. اینکه ویرجینیا فراموش کرده بود نامی از برادرش در نامه بیاورد به خودی خود عجیب است اما عجیبتر از آن نامهای بود که ویرجینیا دو روز بعد از درگذشت برادرش ارسال کرد. اینبار، او از برادرش یاد کرد اما نامه حاوی دروغی باورنکردنی بود: «توبی از این بهتر نمیشود. ما اصلا نگران نیستیم.»
ویرجینیا تصمیم گرفت طی ماههای آتی به دوستش دروغ بگوید. در این نوزده نامه، که طی مدت بیستوهشت روز ارسال شدهاند، او داستانی ساختگی و واضح از بهبود توبی روایت میکند. سه روز پس از مرگ برادرش: «خبر تازهای نیست. امروز دوباره تبش تا 40 بالا رفت اما ضربانش خوب است و خوب میتواند شیر را هضم کند.» پنج روز: «توبی هرروز فوقالعادهتر میشود.» 9 روز: «توبی عزیز من همچنان دراز کشیده است اما اندازهی افرادی که روی دوپای خود میایستند مملو از سرزندگیست.» دوازده روز: «درازکشیده پرنده نقاشی میکند.» پس از گذشت دو هفته، ویرجینیا به سراغ داستانسرایی میرود: «ما شروع کردیم به بگو و بخند کردن با پرستارانمان. آنها را "خانم من" صدا میزنیم و کراواتهایی به رنگ آبی آسمانی میبافند و قول دادهاند اگر توبی خوب باشد، آنها را به او بدهند.» و زمانیکه تقریباً یکماه از درگذشت برادرش گذشته است، ویرجینیا راجع به برنامههای آینده سخنوری میکند: «واقعا خوب با بیماری کنار میآید و ما از بلند شدن از روی تخت، راه رفتن و آیندهی او حرف میزنیم.»
از نظر من که امروز اینجا نشستهام و مینویسم، اینکه ویرجینیا آرزو داشته تا آبوهوای بیماری را کنار بگذارد، بلند شود و راه برود، ناگهان به آیندهای برود که کسی نمیتواند آن را ببیند –و شاید حتی اصلا وجود نداشته باشد– خود حسی آشنا و قویست. من میخواهم سوار اتومبیلم شوم و رانندگی کنم؛ گاهیاوقات، ناگهان این فکر به ذهنم خطور میکند که اگر به قدر کافی و به مدت کافی اتومبیلم را برانم، خودم را نهتنها در مکانی متفاوت بلکه در زمانی متفاوت خواهم یافت، جاییکه هم از غصه و هم از وحشت امروز رها میشوم. البته رویای من با احساس نگرانی در همتنیده است: در این سخن پرعمقی که از برنامههای آینده میکنیم و میگوییم "وقتی اینها تمام شد بعد..." آیا ما نیز، همانند ویرجینیا، دیگری و خودمان را فریب میدهیم؟ یا اینکه رویاهایی که برای فرار داریم، جایشان را به امکانهای دیگر میدهند؟ جهانهایی که میخواهیم زندگیشان کنیم اما ناتوان از توصیفشان هستیم. آیا تمنا روشی برای دانستن است؟
به تازگی، میبینم که به نامههای متقدم وولف و به ترکیب نامتعارف غم و امید، فقدان و تمنای آنها علاقهمند شدهام؛ چراکه در آنها نویسندهای را میبینم که سخت مشغولِ آزمودنِ جنبهی تغییر و تحولآفرینِ رویاپردازی و تخیل است. تا حدی، تمام نامهها چنین خاصیتی دارند. اگر امروز برای شما نامهای بنویسم، کلمات من روزها بعد از این برای شما روشن و خوانا خواهند بود. دوستیِ ما وادار به انبساط میشود تا بتواند این ناهماهنگیِ زمانی را همراهی کند. با اینکه در زمان حال نامهی من هیچکجا جز در صفحات نامهام برای شما وجود نخواهد داشت، اتصال زمان حال من و شما، ما را، هرچند کوتاه، از زندگیهایمان بیرون میکشد و درون زمانی تصورشده و مشترک قرار میدهد. ناهماهنگی، در نامهنگاری، خود نوعی از رابطهای نزدیک است.
در عصر امروز، ما پیامک و ایمیل میدهیم، توییت میکنیم و در دایرکت پیام ارسال میکنیم. این ما را به کجا میبرد؟ تصور کنید وقتی نامهای دریافت میکنید چه حسی خواهید داشت. گاهی نامه از پیامی که رو در رو منتقل میکنیم فراتر میرود. امیلی دیکسنون در شعری تاثیر عظیم خوانش نامه را توصیف میکند. او تنها در اتاقش میتوانست «به آرامی قفل نامه را باز کند» و حس کند که از زندگیاش بیرون آمده و انگار قدرتی الهی به او داده شده است. با افتخار میگوید: «بنگرید که چه بیحدومرزم من» اینچنین تغییر و تحولاتی اعتیادآور است. الیزابت بیشاپ هم به رابرت لووِل مینویسد: «لطفاً هیچگاه دست از نامهنوشتن به من نکشید، نامهها همواره باعث میشوند تا آن خودِ والایم را حس کنم.»
نزدیک به پنجسال قبل از درگذشت توبی، ویرجینیا استفن و ویولت دیکنسون برای یکدیگر نامه مینوشتند. نامهنگاری ویرجینیا به ویولت زمانی آغاز شد که تقریباً بیستسال داشت و پزشکان تشخیص داده بودند پدرش به سرطان مبتلا است. آن زمان، ویولت هفدهساله و تقریباً یک فوت از ویرجینیا بلندتر بود. ویرجینیا، که سخت تحت تاثیر اضطراب و غصهی از دست دادن پدرش بود نوشت: «کاش تو کانگورو بودی و کیسهی کوچکی داشتی تا کانگوروهای کوچک به سمت آن بخزند.» در تصویری که از این دو زن در آن زمان گرفته شده، هردو کنار هم ایستادهاند، تمنای امنیت مادرانه به وضوح به چشم میخورد؛ ویرجینیا به ویولت تکیه داده و دستهای او را محکم گرفته است. دلش میخواهد پناه بگیرد. طوری به دوربین نگاه میکند که گویی قصد دارد که این خواستهاش کشف شود.
در میان این نامهنگاریها، دو سال قبل از این که توبی بمیرد، ویرجینیا پدرش را از دست داد. او در سختترین شرایطش به ویولت نامه مینوشت. نامهها کمکم کوتاه شدند؛ دربارهی درجهی تب پدرش، خلقوخوی او و تازهترین تشخیص پزشکان مینوشت. اما ما، علاوه بر وحشتزدگی او، میبینیم که به ویولت نامه مینویسد تا در پناه نامهها آرام گیرد. ویرجینیا، که شاهد درد و رنج پدرش تا آخرین لحظات بود، مینویسد: «آنقدر دشوار به نظرم نمیرسد. زندگی، مطمئنم که لذتی برای او ندارد –چه بسا خوشحال میشد اگر یک هفته زودتر میمرد– اما کاری نمیشود کرد. خیلی سخت است که هرروز میبینمش که ضعیفتر و ضعیفتر میشود. اما اینها چیزهاییست که ظاهراً انسان باید در این دنیای بیرحم از آنها گذر کند.» و بعد که این حقیقت تلخ را پذیرفت، در پینوشت نامه به ویولت، که فقط او میتوانست تسلیاش دهد، نوشت: «دربارهی لباسهایت با من حرف بزن، و پیروزیهایت.»
ویرجینیا زیر بارِ غمِ درگذشت پدرش غرق شد. او در خانهی ویلوت در وِلوین، خارج از شهر لندن، از شرایط سختش گذر کرد و بهبود یافت. هیچ نامهای در طول این مدت ننوشت اما هنگامی که، بعد از سهماه، صلاح دید تا به خواهر و برادرانش بپیوندد، به ویولت نوشت: «فکر میکنم نهایتاً خون به مغزم رسید. این عجیبترین احساسیست که داشتم، انگاری بخش مردهای در من زنده شده است.» زندهشدن برای ویرجینیا به معنای بازیابی قدرت تفکرش بود. به دنبال این حس، آرزوی نوشتن میآمد: «مشتاقانه میخواهم کارم را آغاز کنم. میدانم که میتوانم بنویسم. یکی از همین روزها قصد دارم کتابِ خوبی تالیف کنم.»
نامههایی که ویرجینیا هنگام بیماری پدرش به ویولت نوشت، دال بر قدرت همراهی، تسلیخاطر و حتی عشق در نامهنگاریست. البته مورد دیگری نیز در نامههایی که بعد از مرگ توبی، یعنی دو سال بعد مینویسد، پیدا است. اگر دریافتکنندهی نامه قدرتی داشته باشد (مثل زندگیکردن در دنیای دیگری، یا پرسهزدن در آن)، فرستندهی نامه قدرتی دیگر، به همان شگفتانگیزی قبلی دارد: قدرت اجرا؛ قدرت در هم نگهداشتن؛ حتی قدرتِ فریبدادن. چه چیزی ویرجینیا را بعد از درگذشت برادرش به سوی این جنبه از نامهنگاری سوق داد؟
ویولت تنها زمانی از مرگ توبی باخبر شد که آن را یک ماه پس از این اتفاق در مقالهای از یک مجله خواند. ویرجینیا بلافاصله به او نوشت: «آیا از من بهخاطر اینکه به تو اینهمه دروغ گفتم متنفری؟ میدانی که مجبور بودیم.» ویرجینیا تلویحاً ابراز میکند که مجبور بوده است دروغ بگوید تا از ویولت، که خود درگیر بهبود تب حصبه بود، مراقبت کند. شکی نیست که ویرجینیا واقعاً نگران ویلوت بود. بهخاطر توبی، مصداقی واضح و در دسترس از میزان خطرناکبودن تب حصبه داشت. در این نامهها، ویرجینیا این دو مورد را به هم مرتبط میکند.
در طی روزهایی که بعد از این آمد، ویرجینیا بدون اینکه به درگذشت برادرش اذعان کند از مورد بیماری برادرش استفاده کرد تا دوستش را بهتر درک کند: «تصور میکنم تو و او حدوداً در برههی یکسانی از بیماری هستید، اگرچه فکر میکنم حملات او شدیدتر است.»
البته بازی ویرجینیا فقط به نفع ویلوت تمام نمیشد. او برای خودش راهی برای تظاهر به این پیدا کرده بود که برادرش از بیماری جان سالم بهدر برده است. هرماینی لی در بیوگرافی درخشانش از وولف مینویسد که این نامهها «آغازگر زنده نگهداشتن توبی با تبدیل او به داستانی خیالی» بودند. وولف البته در طی سالهایی که به دنبال این میآید، با نشاندن آن در رمانها، به این غم فقدان باز میگردد. میتوانیم نسخههای متفاوتی از توبی را در «اتاق جیکوب» (1922) و «موجها» (1931)، و نسخههای متفاوتی از والدین آنها را در «بهسوی فانوس دریایی» (1927) پیدا کنیم. ویرجینیا در «تصویری از گذشته»، که یادداشتی در اواخر عمر او بود، توضیح میدهد که به واسطهی ظرفیتی که برای بازگشت به «آن شوک» داشت نویسنده شد:
فقط با گنجاندن [شوک] در کلمات میتوانم آن را بازیابم؛ بازیابی به این معنا است که دیگر توانایی آسیبزدن به من را ندارد؛ شاید بهخاطر اینکه با انجام دادنش درد و رنجم را از بین میبرم، این کنار هم نشاندن تکههای معیوب به من لذتی عظیم میدهد. شاید این بزرگترین لذتی باشد که میشناسم.
درگذشت توبی بیشک یک شوک بود؛ شوکی که تهدید میکرد او را از بین میببرد. ویرجینیا با نامهنگاری، ابزاری برای ارتباط با برادر از دست دادهاش داشت و میتوانست خود را محکم به دوستی بیاویزد که از مرگش میترسید.
گاهی میشود که من هم ترجیح میدهم کار کنم تا اینکه حرف بزنم. این یکی از همان مواقع است. نوشتن راهی را پیش روی ما قرار میدهد تا بتوانیم همچنان که درگیر لحظهی حال هستیم، معضلات آن را به زمانی در آینده موکول کنیم؛ شاید به آیندهای که بتوان آسانتر از آنها پرده برداشت. نامهنگاری، چه به صورت سنتیِ نامه و چه به صورت پیامی مجازی، فضایی به ما میدهد –و هزینهای از ما دریافت میکند– که بتوانیم جایی در روابط دیگری داشته باشیم. هر چیزی که من مینویسم یک نامه است. هر نامه به آینده ارسال میشود. چه کسی کلمات من را خواهد خواند، و چه زمانی؟

امیرحسین ظهوریان وطن
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.